۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

خاطره




كوچه اي را مي شناسم
كه هر صبح
با نواي آشناي گلدسته
بيدار مي شود
و رهگذراني كه فضا را
با لبخندي به وسعت صداقت
با هر بهانه و بي بها
لبريز مي كنند

خانه اي را مي شناسم
پر از بوي نان تازه
عطر ياس قديمي
داغي آب
بر ديوار كاهگلي
قل قل بي تاب سماور
و سفره اي منتظر
كه بي صبري اشتها را
تحريك مي كند

دستان نوازشي را مي شناسم
كه پيش از دميدن روز
در تداوم دغدغه هميشگي
با رخساري نمناك
سپيده را به استقبال مي رود

كودكاني را مي شناسم
كه هر روز شتابان
با اضطراب مشق نانوشته
از مسيري باريك و آشنا
مي گذرند




بي پرسشي از پيش
سائيدگي سنگفرش حياط را
در ازدحامي غريب
به آتش مي كشد

نگاهي را مي شناسم
در انتظاري طولاني
مشتاق تلاقي لحظه اي
با درك ساده خوشبختي
در تبسم دير هنگامي كه
عشق را به تصوير مي كشد

كوچه اي را مي شناسم
كه هر شب
با قصه هاي بلند كودكيم
غمگين
به خواب مي رود


ا-م
09/03/84

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر