با تنهايي غريبانه خود
خيره
در لرزش نوساني جلبكي بر آب
و پرنده اي تنها
كه بي خواستني از پيش
شناور است
افق آبي مواج
تا سطح سبز درختان رودر رو
استوار
بر پاره سنگي عظيم
د رانتظار باران و آفتاب
سرك مي كشند
غوغايي است
بوي غريب گلهايي كه نمي شناسمشان
و صداي پرندگاني كه سالهاست گريخته اند
انگا ر
تنها آب و درخت و پرنده
كلامي آشنا را جاري مي كنند
غربت مفهوم غريبي است !
از جنس تنهايي ، تعليق تعلق
جسميتي نامرئي
همانند باد
كه به ديدن نمي آيد
و سكوت كه ذاتي موقت دارد
غربت ،حضوري است ناخواسته !
پاره سنگي رها
به تصادف
در اعماقي نا يافتني
با انتظار بازخواست
از هر نگاه پريده رنگ عابران !
به خود باز مي گردم
در تكرار بانگ بلند ناقوس
و دعوت حضوري پرتكلف
در آدينه اي از اينسان
تا نماز را به زباني ديگر بخوانند
غربتي آشنا
و آشناياني غريب
د رانعكاس آرام تضرع
و انتظار تلطيفي دوباره
دلم مي خواست
پرواز مي كردم
با بالهايي به رنگ آب
وصعودي سبز
تا فراز معصوميت
احساسي دور
در سرزميني دور
و رعشه اي كه از سردي دلپذير نسيم
بر تن مي گذرد
پرنده اي آشنا بر آب
در من مي نگرد
خيره
در تلاشي ديگر
از جنس دوباره زيستن
با رنگ و بوئي كه نمي شناسمش
ا-م
يكشنبه پنجم ژوئن 2005
لوگانو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر