۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

بامداد

شعری برای بامداد :





بامن سخن مگوهنگامی که نگاهت
مرا
در خویشتن خویشم می کاود
با من سخن مگو
آنگاه که تو را
در رنگدانه‌ی نگاهت می جویم
تنهاخسته
تنهای خسته
ایستاده با
کهکشانهای خاکستر شده
و تو
کجایی مرد
با اندوه دانه های خیست

که هنوز
دختران آبائی
انتظارت را می‌کشند
کجائی مرد
با صندوقچه پستوی دلت
که عشق را و شمع را
خدای را
نهان می کردی
اینجاسرزمین عقوبت است
عقوبتی دشوار
اینجاجل جتا است
حلبچه ، دیریاسین
اینجاغزه است
با تبرداران واقعه
و،صف در صف
سپید جامگان و سیاه جامگان
نامداران بی نشان و نشانه های بی نام
اینجا تاریخ است
و هنوز
سرخی چکه چکه‌ی سرانگشتان کوچک چهل گیسان
فرشی به وسعت سرزمینم را
گلگونه می‌بافند
تا شقایق و ارغوان
در نبود حضورت
شرمسار نگردند
اینجافصل دیگری است
فصل بارش بی امان اخترکان پیر
فصل شب ، فصل دشنه و دشنام
فصل شامگاهان بی بامداد
فصل تنهائی من تو
و نگاهت
همچنان مرادر خود می‌کاود


الف -م
3/11/78

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر