۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

بی بهانه


بي بهانه مي گريزم
از جاي جاي خالي خاطره ها
با دهشتي هولناك
كه تو را و من را مي آزارد

بي حضوري استوار
چه مي توان گفت
هنگامي كه لبخندت
در باور ساده كودكانه ام
نمي گنجد


بند بند تنديس خستگي
بي قرار شنفتني است
از جنس زلالي عشق
بي ترديد تلخي كه زبانه مي كشد

تقارن سنگين دو نگاه
در جستجوي بي تاب رنگ واژه اي ديگر است
تا وسعت بي انتهاي ناگفته را
به تمامي پرتاب نمايد

گريختن
ماندن
رفتن
فروريختن
و تنهايي عظيم را به دوش كشيدن
و به ناگاه فرودي دوباره را
پذيرفتن

معجزه اي در كار نيست
شومي تقدير گونه اي است
كه
بازيگران را
به صحنه اي دوباره مي كشاند
پيش از آنكه
سرانجام را
به تصوير كشيده باشد



ا-م
09/09/84

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر