خاکستر بال سوختهی ققنوس
درباد پرواز کهنه
تا ارتفاع سفید قلههای یخ زده
بر فراز کومهای که هنوز
رخت عزا
برهرهی دیوار کاهگلیش
در اهتزاز است .
استخوانهای شکسته
نفس نمیکشند
و جوانههای تردید گل بوتههای سرخ
باهرم گرم آفتاب
برخط پرواز پرستوها
چشم میگشایند .
رهایی
دغدغهی تردید است
درجسم خستهای که
جهان را به حجم کوچک دانایی خویش
ترسیم میکند .
آسان نیست
آنگاه که همهی کهنسالگی باورت را
با داغ و درفش و تعزیر
برچهارسوق تمشیت
سلاخی کنند .
ماندن
وسوسهی اثیری تعلق است
درهمهمهی نابکار غربت صداهایی از تباری غریب
که تقدیر نانوشتهات را رقم میزنند .
رفتن
تردیدی است مالامال
درعبور از آتش و خاکستر
باته ماندهی استخوانهای شکسته
بردوش .
ماندن
رفتن
و فرجامی را بیاختیار برگزیدن
تاوان رویایی کومهای است
که دیگر
ازخاطرهها کوچ کرده است.
ا-م
1378
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر